بیا

بیا و حادثه‌ی این شهر بی‌هیاهو باش

بیا و تلخی این چای قند پهلو باش

 

بیا و خواب را از چشم ما به یغما بَر

بیا و باغ دلم را به فصل سرما بَر

 

بیا و زهر شو و جام را لبالب کن

بیا که سَرکِشمت، در شام آخرم تب کن

 

بیا و ظلمت ما را به عرش اعلا ریز

بیا و نور نگاه در کاسه‌ی تمنا ریز

 

بیا و پوچ کن گل‌های هستی ما را

بیا و یکسره کن کار صبح فردا را

نصرت رحمانی؛ شاعر تاریکی‌ها

اگر بخواهم از نسل اول شاعران نوپرداز و رهروان نیما، کسی را برگزینم که نسبت به وزن و عمق اشعارش کمتر قدر دیده و شناخته شده، بی‌شک تنها انتخابم نصرت رحمانی است.

قرار بود متنی پس از خواندن کامل مجموعه اشعارش بنویسم، اما خواندن سه دفتر شعر او کافی بود تا شور شوقم نسبت به شاعر مجابم کند تا چیزکی بنویسم، نه در خور ستایش اشعار او که در حد توان قلم خودم.

اما پرسش نخستین: چرا نصرت رحمانی نسبت به شاعران هم‌نسل خود چنین مهجور است؟

دلیل نخستینش می‌تواند این باشد که او شاعر بی‌روتوشی ست. در جامعه ما که همه چیز را حتا شده در ظاهر «شیک» و «بزک» شده می‌خواهد، نصرت رحمانی در اشعارش چنان خویش را عریان نشان می‌دهد که خوانندگان ترجیح می‌دهند چشم بربندند و بگذرند، تا در او دقیق بنگرند و چه بسا در زشتی‌ها بخشی یا تمام خود را بیابند.

او نه مانند سیاوش کسرایی و فروغ فرخزاد اسمی زیبا و امروزی پسند داشت و نه مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و... تخلصی مانند بامداد، امید و ... برای خود انتخاب کرد. در شعرهایش از زبان مادر گرفته تا معشوق نصرت است:

«نصرت» همه شب تا به سحر، تنها

هم‌صحبت من حلقه در گشته

تا لب بگشاید ز لب و گوید

برخیز که فرزند تو برگشته

...

«نصرت» همه شب در دل خاموشی

«کوچ» تو مرا بالش سر گشته

بس نامه فرستادم و ای افسوس

گویا که نبودی؛ همه برگشته

و البته از زبان خود رسوا، بدنام، هرزه و...:

ای برکه‌ی گم‌گشته به صحرای محبت

مگذار که تن بر تو کشد «نصرت» بدنام

مگذار زبان بر تو زند این سگ ولگرد

مگذار که این هرزه به رویت بنهد گام

حتا نام معشوق هم‌کوچه‌اش نیز از بخت بد ملیحه است و نه مثلا آیدا! معشوقی که در آخرین حضورش در اشعار شاعر، وصف بردن جهازش از کوچه چنین می‌آید:

اسپند سوخت، خنچه نهان شد به پیچ کوی

در جوی خشک یک سگ ولگرد مرده بود

سوزاندم آن‌چه نامه از او داشتم، به خشم

زیرا، که عشق من از یاد برده بود

...

دیدم ملیحه کوچ مرا روی سینه داشت

بر سر کشیده روسری توری سپید

چشمی به چشم ماند، نگاهم تمام گشت

اشکی به جوش آمد و دیگر مرا ندید

 

اگر نصرت رحمانی شهرتی فراگیر داشت، گوی سبقت بدنامی! را از صادق هدایت در کشاندن  جوانان و نوجوانان به یاس و سرخوردگی می‌‌ربود. یاس موجود در اشعار رحمانی فراگیرتر، عمیق‌تر و پخته‌تر از داستان‌های صادق هدایت است. اگر صادق هدایت نماد و تیپ روشنفکری‌ست که از جهل، خرافه، سنت، دین و...«جامعه» خود به تنگ آمده و دچار استیصال گشته، نصرت رحمانی بیش از هرچیز با خویشتن خویش سر ستیز دارد. نه تنها ستیز با روان، که با جسم و جان خویش. نه تنها مرگ خویش را باور دارد که آن را آرزو می کند و می سراید:

باری سخن دراز شد

- آن شب درون خواب

فریاد می‌کشید ز دشت تهی کسی

برخاستم ز خواب، شنیدم که باز گفت:

- «نصرت» شتاب کن که به فریاد من رسی.

...

سودم به ریگ پنجه و دستان مرده را

بیرون کشیدم از تن تب‌دار گرم خاک

دیدم دریغ و درد که آن لاشه‌ی من است

لب‌هایش از غریو کمک، گشته چاک چاک.

یا در این شعر با تصویرسازی فوق‌العاده از وضع خانه پس از مرگ شاعر و رفتن معشوق:

به روی «گچ‌بری تاق» دود نفت چراغ

هنوز مانده ولی گرمی چراغی نیست

کنار «پرده قلمکار» بر «مخدّه‌ی» نرم

تهی‌ست جای سرت، لیک جای داغی نیست!

ز روی پنجره «گلدان رازقی» افتاد

همان شبی که تو رفتی، کف «حیاط» شکست

به روی «پیش بخاری» گلی که دست تو دوخت

بدون روح ولی باز خنده بر لب هست

سر «سماور» خاموش «قوری» سردی‌ست

هنوز رنگ لبت مانده بر لب «فنجان»

«لحاف تخت» ز بوی تن تو بیهوش است

«چراغ بادی» خاموش خفته در «ایوان»

ز «جاکلید» نمی‌پایدم دگر چشمی

درون کوچه دگر عابری نمی‌خواند

گرفته هر چه در این خانه بوی خنده‌ی جغد

تفو به مرگ که قدر مرا نمی‌داند!

هر چند مردمان زمانه‌اش نیز از خشم و ستیز او مصون نمی مانند:

ابلیس «رهای» بی سر و پایی ست

انگشت‌نما شده به ناپاکی

تن شسته در آب چشمه‌ی خورشید

تف کرده به روی آدم خاکی

...

مطرود شما سیاه کیشان است

کز بیم نیازمند یزدانید

لیکن چو به خویشتن پناه آرید

دانید که بندگان شیطانید

ابلیس منم، خدای بی‌تاجان

پیشانی خود بر آسمان سوده

سوزانده غرور اگر چه بالم را

ابلیس اگر منم رها بوده

بسیاری از اشعار نصرت رحمانی به شدت مردانه‌ست. شاید دلیل دیگر کم اقبالی او این است که زنان مخاطب نمی توانند با اشعار او همذات پنداری کنند.

سنگ سیاهی‌ست ژرف سینه‌ی مردی

طرح زنی را کشیده‌اند بر آن سنگ

خنجر تیزی فرونشسته بر آن طرح

تیغه‌ی خنجر ز خون تیره شده رنگ

اما سهم زنان و عشق در اشعار نصرت رحمانی بسیار پر رنگ است. نقش‌هایی که از مادر و خواهر گرفته تا معشوق و روسپی متغیر است. می‌توان گفت نگاه رحمانی به زنان حتا در خصمانه‌ترین اشعارش بیشتر از سر ستایش و تمناست تا تحقیر و نکوهش.

هر چند این تمنا نیز آمیخته به تلخی و نومیدی ست.

شاید این خصمانه‌ترین و تندترین شعر رحمانی خطاب به زن البته در مقام روسبی باشد:

لعنت به تو ای هرزه منفور تبهکار

جانم همه در بزم سیاه تو تبه شد

لعنت به تو، هر جایی مطرود گنه‌کیش

روزم همه در پای تو چون شام سیه شد.

...

هر چند در ادامه خود را نیز بی‌نصیب نمی‌گذارد:

بسیار در این باره سرودند که: «نصرت»

زنجیر محبت به وطن را بگسسته

یاران همه در راه ولی شاعر آن‌ها

در پای تو ای روسبی پست، نشسته

بگذار بگویند، سزاوارم، و دانم

کفاره‌ی کامی‌ست که بی‌گاه چشیدم

بدرود، که در آتش مردم بنشستم!

بدرود ز گرداب هوس پای کشیدم!

رحمانی علیرغم این که در اشعارش بیش‌تر با خویش و مسائل فردی انسانی دست به گریبان است، اما از اوضاع آشفته ایران به ویژه پس از کودتای 28 مرداد نیز غافل نیست:

در نعره‌های خامشی و مرگ نعره‌ها

تیغ سکوت، دوخت لبان امید را!

اشکی فتاد و شمع فروخفت و ماه مرد

کفتار خورد لاشه‌ی مردی شهید را.

ای قصرهای مات! کجا شد حماسه‌ها؟

سردار پیر شهر طلای سیاه کو؟

خورشید از چه روی، نمایان نمی‌شود؟

مداح هرزه، شاعر آن بارگاه کو؟

و حتا در چند شعر اوضاع وطن را «ظلمت جاوید» می‌خواند:

شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید

تا شعر مرا دختر همسایه بخواند

شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست

احسنت مرا گوید و استاد بنامد

یا:

ای آمده از راه در این ظلمت جاوید

فانوس رهایی به ره باد نشانده

ای آمده از چشمه‌ی خورشید تمنا

دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده

خواندن اشعار رحمانی تا بدین‌جا پس از مدت‌ها من را در مواجهه با اثر هنری دچار شور و شعفی وصف ناشدنی کرده و هر شعر را بارها و بارها خوانده‌ام، اما شاید نتوان به خاطر تلخی اشعار آن را به همه توصیه کرد.