بیا

بیا و حادثه‌ی این شهر بی‌هیاهو باش

بیا و تلخی این چای قند پهلو باش

 

بیا و خواب را از چشم ما به یغما بَر

بیا و باغ دلم را به فصل سرما بَر

 

بیا و زهر شو و جام را لبالب کن

بیا که سَرکِشمت، در شام آخرم تب کن

 

بیا و ظلمت ما را به عرش اعلا ریز

بیا و نور نگاه در کاسه‌ی تمنا ریز

 

بیا و پوچ کن گل‌های هستی ما را

بیا و یکسره کن کار صبح فردا را